دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

سفر آخر


من ندانم به کدامین سفر از عشق شما کشته شوم
آن قدر هست امیدم که به هر دشنه دلم شاد کنم
لب هر نیزه ببوسم و تمنّا بکنم
که یزیدى برسد تا که حسینى بروم

من که در کوتهى عمر که چون باد گذشت
کوتهى کرده ام اى یار ولى
چشم بر راه نشاندم که بزرگى بدهد مژده ى وصل...
مژده وصل شما... گویا نه...
نشود سهم دلم در دنیا...

چشم بر راه که چون دشنه خورم...
یاحسینى گویم...
به خدا مادرتان منتظرم خواهد بود

اگر این گونه بیفتم به زمین
طاقتم نیست ولى...
چهره ام خون آلود...
بدنى آلوده...
بشود زائر زهرا که یکى دست به پیراهن مولا میزد
آن یکى دست به آن پهلوى ضربت خورده...
طاقتش نیست ببیند من را 
که تپم در خوناب...
بارالها طاهر!
خون تن پاک نما
بدنم پاکیزه
تا که چون مادر خوبان بینم...
منِ دیوانه بگویم زهرا
مادرم... یازهرا!