بکن اى جان، دل خویش از جگر و جان کسان
سر فرو هل ز نظر بر در ایوان کسان
این که با یک نظر از قلب تو آرامش برد
روزگاریست شده پرتو چشمان کسان
عُمر کوتاه به جز مهر چرا سر بکنى
و از چه شیرین نکنى ساعت جانان کسان
آمدى تا به جهان رنگ خدایى بزنى
پس از این نقش تو و نوبت احسان کسان
هر چه کردى تو در این محفل شاهانه گذشت
که خدا هست، امیدِ تو و سلطان کسان
بعد از این مرحله در قافله ى یار نشین
تا که آرام کند جان تو رضوان کسان
مرگ شیرین به خدا پیش عسل چون ملکه است
اینچنین بر لب جویى بنشین آنِ کسان!