دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

ناگهانى دوستت دارم


بعضى وقتها که به دلم نگاه مى کنم و مى بینم هنوز دوستت دارم، یک «آخیش آهسته ى کش دار» مى گویم، خیالم راحت مى شود، آب روى آتش نگرانى هایم مى پاشم که «آخیش هنوز دوستش دارم »
دستم که مثل خیلى وقتها مى لرزد و بعدش که خلوت مى کنم و مى بینم مرا مى دیدى و خودخواهانه کامِ بى ارزش نفس را براى لذت کوتاهِ این زبانِ زبانْ نفهم یا هر کجاى این بدنِ به ظاهر مبارک مى راندم و «کامران بازى» در مى آوردم و انگار نه انگار که بودى و مى دیدى و آنگاه که دیگران مى گفتند «دوستت دارم» و از این قبیل جملاتِ غبطه آور، همین که من هم مى خواستم آهسته در دل بگویم دوستت دارم، «یک خاک بر سرت کُند» نسبتاً قابل توجه به خود مى گفتم که «آره جون خودت که دوسش دارى... خون به جیگرش نکن...عاشقى پیش کش» هیچى، لال مى شدم و آن دقیقه هاى لعنتى کامرانى سُفلى مرا از این چند ثانیه ى کامرانى عُلیا باز مى داشت.
امّا گاهى وقت ها درست مثل همین حالا که یک دفعه نمى دانم دقیقاً در کجاى قلبم شما را حس مى کنم و وجدانم اجازه نمى دهد با همه ى روسیاهى و کامرانى سُفلى نگویم «دوستت دارم» و اصلاً به این حرف ها و این نوشته ها نمى رسد که خودش مى آید، از زبان جارى مى شود که «دوستت دارم» و ناخودآگاه کامرانى عُلیا فراهم مى شود، نه مثل او که براى محبوبش مى گفت:
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

... چرا که کام دل برآمده با این «دوستت دارمِ ناگهانىِ از تهِ قلب» بدون این که پافشارى کنم بر این طلب چرا که وقتى پس از آن ساعت غفلتِ از جواهر جان در میان جمع، به خود مى آیم آن قدر خجالت زده مى شوم از این جفاکارى به شما که دست از طلب بر نداشتن براى کامِ عُلیا هم گربه صفتى مى شود دیگر.
امّا عجب! در این گیر و دارى که با خود درگیر این عُلیا و سُفلى هستم این که یک دفعه و ناگهان مى گویم «دوستت دارم» که دیگر جسارت نیست و دستِ خودم نیست که کامِ عُلیا خودش آمده، نسیم نازکِ دهر است که آمده و صفا داده و خدا کند که نرود.
حالا بدون استدلال و منطق و شبهه و اعتراض و دعواى «درونْ نفسى» دوستت دارم... امّا آخر چرا؟ مگر امروز چه کرده بودم که لایق این «دوستت دارم» بشوم؟  ... که همان نسیم دل آرا نجوا کند که امروز مگر در دل نگذراندى «فاطمة بضعةٌ منی» فاطمه پاره ى تن من است؛ پاره ى تن رحمةٌ للعالمین
و مگر کم است این و آیا لحظه ى سوختن دلت پُشت درِ خانه ى مولا با چادرِ ناموسِ خدا و دلِ آقا امیرِمؤمنان به همه ى بهشت نمى ارزد که شگفت زده اى از شاخه ى یاسى از بهشت دلت که رایحه ى دلنواز روضاتُ الجنّات در سرت پرورانده که گفته اى «دوستت دارم» ؟!
این طور که مى شود بعد از آن «دوستت دارمِ» ناخودآگاه، با خیال راحت مى گویم: «آقاى من! دوستت دارم، یابقیة الله!»
و حالا که مى بینم دوستت دارم، دستِ دعا و تمنّا بر مى دارم و شاید جسورانه التماس مى کنم که:
بنماى رُخ که خلقى واله شوند و شیدا
بگشاى لب که فریاد از مرد و زن بر آید

و اُمیدم هنوز امیدوار است که روزگارم بشود پر از این «دوستت دارم هاى ناگهانى» که دیگر ترسم از مرگ نباشد بجز ندیدن مهتابِ روى تو و یا در آرزوى مرگ زمزمه کنم:

بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید