دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

صدای پای اسب


راست و دروغش را نمی دانم؛ در خبرها آمده بود کتابی مجوز نشر گرفته با عنوان صدای پای اسب و چند صفحه ای هم پر شده بود از «پیتیکو»!

امّا می دانم امروز دغدغه هایی شبیه دغدغه های دیروز پیامبران پیدا شده و تحقیقات ارزشمند و ستودنی صورت گرفته برای این که دوباره حال آدمی زاد را خوب کنند؛ این بار با دانش تجربی؛ این عزیزان می کوشند بیماری های اعصاب و روان را بیشتر بشناسند؛ طبقه بندی، نامگذاری و درمان کنند؛ مشهورترین این بیماری ها «افسردگی» است که آن قدر رواج دارد که آن را سرماخوردگی بیماری های روان نیز نامیده اند؛ از آن بیماری ها که کمتر کسی در مدّت کوتاهی در زندگی اش با آن روزگار سر نمی کند؛ درست مثل سرماخوردگی؛ بیماری های روان علاوه بر این که خطرناک شده اند و گاه خودکشی و دیگرکشی در پی دارند، هزینه های سرسام آوری برای کشورهای جهان به ویژه پیشرفته ترهاشان به بار آورده است و از همه بدتر سرمایه های انسانی که باید امروز و فردای بشر را بسازند در کنجی می خزند و «رکود حرکت مفید» ، اگر ریاست نکند، حزب بزرگی دارد؛ در این بین ارتباط افسردگی با «نشخوار ذهنی» هم در پژوهش هایشان انکار ناپذیر است؛ این که گذشته ها را در ذهن بیاوریم و بدترین ها را انتخاب و مرتّب در ذهن تکرار کنیم؛ افکاری که انسان را آزار می دهد و تن و روان را می فرساید.


احتمالاً اگر کسی در فکر خودش صدای پای اسب در بیاورد و مثل همان کتاب چند صفحه پر کند از صدای تکراری پای اسب حالش بدتر از حال کسی نمی شود که مرتب نشخوار ذهنی می کند؛ فقط کمتر کسی دوست دارد دستگاه چاپگری به مغز او متصل کنند تا این تکرارهای بیهوده را کتاب کنند؛ لا اقل صدای پای اسب الهام بخش تر است و می شود از آن کتابی نوشت که مجوز نشر هم بگیرد.

کسی که 400 صفحه در کتابش «پیتیکو» بنویسد، شاید بسیاری او را حداقل و محترمانه «نادان» بنامند؛ امّا آیا حال نویسنده ی کتاب نشخوارهای تکراری که گاه 50 سال یک گزاره را تکرار می کند بهتر از اوست؟ اگر چاپگری به مغز او متصل کنند، شاید یک کتابخانه بزرگتر از کتابخانه ی ملّی بشود که مطالبی آزاردهنده تر از صدای پای اسب نوشته است و تنها نویسنده و خواننده اش هم خودش است و بس و تنها طرفدار این اثر یا آثار هم خودش است که هنوز هم دلش نمی آید این گزاره و تصویرهای تکراری را رها کند! راستی کسی که تألیف ذهنی عمرش، صدای پای اسب شده، قابل اعتماد است؟ آیا اصولاً صدای پای اسب تکرارِ «پیتیکو» است؟ آیا گزاره یا تصویرِ منفیِ نشخوار ذهنی و نشخوارکننده اش اصولاً قابل احترام است؟

آیا از فردا که قرارست تکرار کند و تکرار تا حالش بد و بدتر شود اگر در ذهن خود «پیتیکو» را تکرار کند حال بهتری ندارد و یک درجه پیشرفت نمی کند؟ آهسته لبخند نمی زند و دلش به حال خودش نمی سوزد؟

امّا حقیقت این است که صدای پای اسب تکرار آن واژه ی معروف نیست؛ برای تصور صدای پای اسب باید اندکی سکوت کرد و اندیشدید و آن واژه را تکرار نکرد؛ باید گوش دل باز کرد و زبان ذهن بست؛ صدای پای اسب را که نمی شود نوشت باید شنید؛ صدای پای اسبی که تازه به دنیا آمده با اسبی که بالغ شده فرق دارد؛ اسبی که دنیا ندیده و اسبی که به دنبال جفت می گردد؛ مادیانی که تازه کرّه اسبی زاده؛ اسبی در سرزمین کوهستانی، در صحرا، در میدان مسابقه، در خیابان های برخی کشورهای توسعه یافته، با نعل تازه، بدون نعل، سنگین، سبک، پیر، جوان، ناراحت، خوشحال، سیر، گرسنه، اسبی با چابکسواری مهربان، اسبی با سواری خشن و سنگدل، اسب ایرانی، ترکمن، کاسپین، فرانسوی، انگلیسی و بالأخره اسب عرب و ... هر کدام صدای پایشان فرق دارد.

وقتی به صدای پای اسب می اندیشم حالم بهتر می شود! شاید روانشناسان تکاملی بگویند صدای پای اسب تو را به تاریخ می برد پاى ژن هاى نیکان انسانى در میان است و کارل گوستاو یونگ هم همراه شود و بگوید در روانت کهن الگویی هست که حالت را خوب می کند.

روزگارانی صدای پای اسب، صدای امید بوده است؛ امید رهایی و آزادی؛ رهایی از سرزمینی خشک و بی آب و علف و رسیدن به چشمه سارانی سبز و هیجانی خواستنی؛ آزاد شدن از دست غم و پژمردگی و مرگ و وصال شادی والا و سرزندگی و زندگی؛ مانند امروز اسب فقط برای مسابقات و شرط بندی نبوده و اهمیتش از خودرو، اتوبوس، قطارها، هواپیمای امروزی کمتر نبوده است؛ از انصاف خارج نشویم، فیل و شتر و استر و الاغ هم رفاقت و رقابتى با اسب از آن دیدگاه داشته اند ولی به گمانم همیشه اسب جایگاهش فرق می کرده؛ هنوز هم فرق می کند؛ شاید برای این که سریع تر می دود؛ زیباتر است و نجیب تر و همراه تر.

روزگارانی صدای پای اسب صدای امید بوده و ترس؛ امید به جوانمردی که آمده تا تو را به سرزمین عشق ببرد و ترس از ناجوانمردی که آمده تاراج کند و بگریزد؛ امّا به گمانم صدای پای هر کدام از آن دو اسب فرق می کرده!

روزگارانی صدای پای اسب با خود عشق می آورده و مهربانی و لقمه ی نانی؛ روزگارانی با صدای اسب که همراه می شدیم می رفتیم تا به آرمانشهرِ همدلی، دانش، زیبایی و بلند نظری؛ روزگارانی با صدای پای اسب قلبمان جور دیگری می تپیده و در این حرکت، تا حقیقت می رفتیم و معنای صدای پای اسب بود که معنویت در دل می نشاند و آرامش، تاب آوری و شجاعت؛ صدای پای اسبمان که بلند می شد، شکیباتر می شدیم و همدل تر؛ صدای پای اسب که می آمد جدّی تر می شدیم و تلاشگرتر و اسب برایمان نماد ادب بود و متانت و وقار.

و حالا امروز صدای پای اسب شده بهانه ای برای حال خوب؛ برای بهتر شدن و خوب تر اندیشیدن؛ حیوان با برکتی است اسب؛ حضرت سلیمان ع با چنان حشمت که به قول حافظ شیرازی نظرها بود مورش، بر بالای اسب بر مور نظاره می کرد؛ اسبی که کنار سلیمان آموخته بود، پادشاهی چون سلیمان را که همراهی می کنی باید همدل باشی و مهربان و به قول سعدى شیراز موری را میازاری که دانه کش است، که جان دارد و جانِ شیرین خوش است:

و عصرگاهان که اسبان چابک و تندرو برای سلیمان نمایش دادند، سلیمان گفت: این اسب ها را از برای «یاد» پروردگارم دوست دارم تا آن که اسب ها از پیش چشمانش رفتند و دلتنگشان شد و فرمان داد برگردانیدشان تا اسب ها را نوازش کند؛ سلیمان ساق های اسبان و یالشان را نوازش کرد.[1]

آری، اسب محبوب بوده است و بهانه ای برای ذکر؛ برای این که پادشاه پیامبران به یاد خدای مهرورز بیفتد و یال و ساق اسب را نوازش کند؛ اسبی که حال خوب سلیمان را بهتر می کرده، با یاد پروردگار اسب و پروردگار مهرآفرین سلیمان علیه السلام.

روزگارانی پیامبران با پندار و گفتار و کردار نیکو و معلّمى، حال آدمی زاد را خوب می کردند؛ با یاد خدا، با دیدن مورچه و شنیدن صدای او و با نوازش، نوازشِ پای اسب؛ راستی شاید نوازش حال آدم را خوب می کند و افسردگی را می کُشد و نشخوار را برطرف می کند؛ شاید وقتی حالمان خوب نیست نوازش می خواهیم؟ نوازشی از جنس نوازش سلیمان؛ شاید وقت هایی که درد داریم و درد را تکرار می کنیم به دنبالِ سلیمان می گردیم؛ سلیمانِ روان، سلیمانِ زمان، سلیمانِ جهان؛ تا نظرها کند به این که مورچه ها در ذهنش افتاده اند و جانش را می فرسایند و گلِ قلبش را می پژمرند و افسرده اش می کنند از این فقدان؛ از این دردِ بی عشقی و بی یاری و تنهایی؟ راستی شاید آن ها که نا امیدی و خشم و نفرت و به قول روانشناس ها، هیجان منفی را تکرار می کنند تقصیر نداشته باشند؛ این که خودشان باید خودشان را در آغوش کشند و درد خود را تنها خود بفهمند و شاه سلیمانی نباشد که دوستشان داشته باشد برای خدا؛ یا باشد و حکیمانه و پدرانه نگاهشان کند تا برخیزند؛ برخیزند درست مثل کودکی که پدر رهایش می کند تا برخیزد؛ با تمام درد؛ تا راه بیفتد تا فردا بالغ شود و مفید؛ تا کرم پیله، پروانه شود؛ تا پرواز کند و پروازش توفان به پا کند؛ شاید صد سال پیش کمتر کسی می دانست پروانه می تواند توفان به راه بیندازد ولی حالا فیزیک هم می گوید: می شود با یک گل بهار و با یک پروانه توفان به پا شود؛ می شود با صدای پای اسبی در دوردست ها، نیل شکافته شود و اگر سوار سلیمان باشد و موسی که عصا نزده می شود دریا بشکافد و باطل السحر بیاید و ساحرانِ فرعون به زمین افتند و تا پای مرگ برای خدای مهربان سلیمان و موسی ع جانبازی کنند.

صدای پای اسب که می آید صدای وصال یوسف و یعقوب می آید و خروج از مصر؛ صدای کاروان گرسنه ی فرزندان پیامبری که بخشیده می شوند و سیر؛ صدای بزرگ زادگانی که به پیش بزرگ زاده ای صدیق، نیکوکار، پاکدامن، مهربان و بخشنده به سجده می افتند؛ صدای بخشش و گذشت؛ صدای سرزمین کنعان و کوه سینا؛ صدای پای اسب های عرب می آید که صحرا می نوردند و از مکّه تا مدینه می تازند و مدینه همه اش می شود شور و عشق و آواز خوش آمد گویی با گرما و ولوله و وله عربِ حجاز؛ صدای پای اسب که می آید صدای فتح بدون خونریزی مدینه و مکه می آید و یمن در عصر محمد ص؛ صدای ذوالجناح می آید و عقاب؛ دوباره کتاب «پدر، عشق، پسر» خواندنی می شود و دلت در کربلا ماندنی؛ صدای امیدِ کودکان تشنه لب در خیمه ها می شود؛ صدای پای اسب که می آید به یاد نعل تازه می افتی در تمدّنی که امروز از نسل معنویشان، عده ای خشک سر، با نشخوار زوزه ی گرگ بیابان، به نام پیامبر مهربان ترین خدای مهرآور و به کام شیطان و عصبیت، در سرتاسر دنیا کودک می کشند؛ حالا به یاد طفل شش ماهه ای تشنه لب از تنها نسل دختری احمد، می افتی که با نام خدای محمد ص و برای نزدیکی به او در کربلا، بر گلویش تیر سه شعبه فروآوردند؛ به یاد نعل هایی که با حول و قوه و نیروی خدای محمد ص و با ادعای یاری دین محمد ص بر تنها یادگارانش تاختند؛ نعل هایی تازه بر بدن هایی تا دنیا بگیرند و پول؛ از دست که؟ از دست آنان که محمد ص و علی ع به جرم زنده به گورکردن دختران با اسب و ذوالفقار بر ایشان تاختند و ناچار مسلمان شدند؛ مسلمان تر از محمد و زهرا و علی و فاطمه و حسن و حسین ع گردیدند و اسلامی دیگر بنا نهادند؛ صدای پای اسب که می آید می بینی هنوز صدای پای اسبی نیامده که حالت را خوب کند؛ اسبی که سوارش با دردهای کودک درونت بگرید؛ اسبی که چابکسوارش با کودکان جهان، کودکانِ بغداد، تهران، اهواز و سایر شهر های خاورمیانه، آفریقا، پاریس و لندن و سرتاسر اروپا و آمریکا و حتی ایالات متحده همدرد باشد؛ صدای پای اسبی که صدای پایش و استواری قدم هایش و اعتمادش به چابکسوارش حالت را خوب کند؛ صدای پای اسبی که سوار نرم دلش می گرید و دندان بر دندان می فشرد تا با شجاعت حال تو را خوب کند؛ امیدت را امید و فردایت را روشن و مسیحایت شود و خوب خوب خوبت کند و آیا می شود حال آدمی خوب باشد و از تهِ دل بخندد و کودکانی در جهان خونین، بی سرپناه و گرسنه باشند؟

صدای پای اسب که می آید، مهربانی می آید و بخشش و انتقام؛ دست خدا که بر روی اسبی نشسته باشد، اگر انتقام بگیرد، از گرگِ انسان نمایی می گیرد که کودکان را کشته درست مانند انتقام از گرگان عصرِ محمد ص که در پشت دیوارهای مدینه و نه مکّه، آنان که به تعقیبش شتافته بودند به جرم محبوبیت از سر مهربانی؛ که به خاک و خون کشیده شدند، بت پرستانی که بت پرستی و زنده به گور کردن دخترکان و خونریزی، رئیسشان کرده بود و سرور.

صدای پای اسب که بیاید دوباره تا حجاز دل می روی و اسب های عربی را به نظاره می نشینی، حالت خوب می شود و اسب سوار با شکوه حجاز، ذوالفقار بر دست پهلوانان متعصب عرب را بر زمین می زند و می بینی بین این عرب تا آن عرب تفاوت از زمین تا آسمان است؛ صدای پای اسب که بیاید سرت سلامت می شود و از سرِ شکرگزاری و تمنّا و خواهش و نیاز و عشق، دست بر سر می گذاری و فریاد می زنی: یا فارسَ الحجاز أدرکنی!


[1] إذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِناتُ الْجِیادُ

فَقالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ

رُدُّوها عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ

صاد (31-33)