دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

امیدى به رنگ نیلوفر مرداب


همیشه انزلى را دوست داشتم و هنوز هم برایم شهرى رؤیایى است.
این که زمستان کنارِ اسکله بایستى و به دریا نگاه کنى و با کشتى هاى غول پیکر، لنگرِ دل بیفکنى و مرغان دریایى پرواز کنند و کنارت مرغانه بنوازند و برایشان نان بریزى و ابر سپید جماعتشان به امید روزى خدا از دستان تو فرو آیند کنارت و هواى مه آلود با بخار دهانت پیوند خورد و سرت شیداتر شود از این غوغاى پرندگان!
تابستان هم که مى شود؛ سوار بر قایق موتورى و همسفر باد شوى تا برسى کنار نیلوفر ؛ نیلوفر آبى مرداب انزلى ...
حالا که رسیدى آرام مى شوى از پرسه زدن لابه لاى گل مرداب و اگر باران تابستانى هم ببارد که فیض تمام مى شود

حالا کنار فرات که باشى و در همسایگىِ پدرِ آسمانى، در خود مى پرسى راز آن شیدایى و آرامش چه بود؟
که دلت مى گوید شاید سر از پا ناشناخته به ملاقات خویشتن در آن تالاب رفته بودى یا این که امید داشتى در چشم نیلوفر، خویشتنِ خویش ببینى و مهر بیفروزى
مهرِ امید به مهرآفرینِ این زندگانى از مرداب روزگاران ...
امید به این که تا آب در جهان هست مى توانى از شرّ مردگى ها خلاص شوى و در میان مردابِ جان و جهان گل کنى و زیبا شوى ...
گلى زیبا که دیدنت مشتاقان را شیدا مى کند و دلشان را آرام...
آرام همانند او که به یارِ خویش بد کرد و خوبى دید و شرمنده شد و مشتاق و شیدا و سرانجام در آغوش او آرام ...