دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

تصور کن

#تصور_کن

تصور کن 
#شاید راست باشد
شاید خدا روى #زمین #بازمانده اى دارد
به جا مانده اى دارد
بقیه اى دارد
#بقیةالله دارد
#جانشین دارد
#خلیفةالله #واقعى دارد

#به_یاد_آور: هر بار که از آدمى خسته مى شدى و در دلت مى گفتى #بهتر...ى هست و دیگرى را با نگاهِ #مثبت برانداز مى کردى و دوباره مى دیدى نه... #آنکه_یافت_مینشود #آنت_آرزوست...

دوباره مثل ایّام #کودکى که نا #امید و #خسته نمى شدى و باز به دنبال #دوست مى گشتى، #هستى #بهترین_دوست_دنیا را تصوّر کن؛ دوستى که از همه لحاظ خوب باشد و خسته ات نکند؛ یارى که خیالت راحت باشد که اگر اشتباه هم هست از توست.

تصور کن که او هست و آن قدر محبوبِ خدا هست که نگاهِ ویژه ى رحمانى خدا، همیشه او را بنگرد و مگر #مثبت تر از انرژىِ نگاه خدا وجود دارد و اگر این گونه شد آیا مى شود #بهتر_من #مثبت ترینِ روى زمین نباشد؟ ... از آن آدم خوب ها که همیشه #لبخند روى لب دارد و #نگاه #مهربانِ او گلِ همیشه بهار مى شود در چمنِ روزگارانت.

فقط تصوّر کن که  شاید
شاید راست باشد
نداى دلت: 
که یکى هست؛ درست همین نزدیکى ها، او که #فکر و #ذکر لطیفش #نیکى کردن است و عملِ #صالح؛
او که آن قدر خوبى کرده که #أباصالح است دیگر...
#عزیز است دیگر؛
اصلاً  #عزیزم گفتن برازنده ى اوست آخر
خوشت مى آید #آقا بدانى اش
#مولا 
#سرور

با همه غرورت 
بعضى وقت ها دلت مى خواهد آقا داشته باشى
یکى که خیالت تخت تخت باشد که او اشتباه نمى کند
او که انتقاد کردن، کمترین حقّش بر گردنِ تو باشد و چون، از کارِ زشت، تو را بازداشت با آرامِ روان بگویى:
بله جانم!
جانِ من! #غلط_کردم...
اشتباه کردم قربان؛ قربانت شوم؛
و یک باره از ته دل بگویى: 
#اى_جان
 
یکى که آن قدر از خدا #انرژى گرفته باشد که چشم تو را #بینا کند و #حقیقت عمل نیک و مثبت تو را نشان دهد
چشمت را باز کند و ببینى که کج مى رفتى؛
نه این که آسمان ریسمان کند و تو هم بحث و جدل که من راست مى گویم و به دایره #انصاف که رجوع کنى ببینى نفهمیدى چه شد...

تصور کن
شاید
فقط شاید بهترینى باشد
و شاید #نامردى باشد انقدر بد ببینى او را؛

واى...
چه بد مى شود که بترسى از او که به فکر توست؛
او که ناراحت است از زانو به بغل گرفتن هاى تو؛

او همچون #حسن_بن_على در حرکتى کاملاً + در کام #سگ بیابانى لقمه اى مى گذارد و لقمه اى خودش مى خورد

خوبى که مانند مادرش که از همه مثبت تر بود و براى همسایه هاى نامهربان خود هم #دعا مى کرد؛

حالا
مگر مى شود
#بهترین خدا مانند زاده ى ذهن تو باشد که دلت برایش تنگ نشود

تصور کن:
ببین
اگر او به دنبال تو باشد تا صالح بودنش را با نوازش بر سرت ثابت کند و منتظرِ تو باشد
و تو #منتظرِ او نباشى چه مى شود؟

ببین
وقتى از مثبت ترین و مهربان ترینت این طور فاصله گرفتى چه مى شود؟
منفى ها خودش مى آید
آن وقت است که مى گویى:
#حال_ندارم
#حسش نیست؛
صحیح است
اصل حال نیس
 
نکند #جمال طاووس خدا را در دلت تا مرتبه #کلاغ ببرى 
و حالا ندانى این که مى گویى #منتظر هستم منتظر چه کسى هستى؟
آیا منتظرِ محبوب زیبایت هستى یا منتظرى چون گفته اند: باید منتظر بود؟

با تو ام!
اى خودِ من ... خودِ من... 

تصور کن:
دوباره جمعه به سر آمد
و گوشه اى نشست و گونه اش گرم شد
از اشک هاى نرم و نازنینش

#کنج_تنهایى اش 
شاید همین نزدیکى هاست

شاید کنار تو
و تو دوباره از حفظ #دعاى_فرج خواندى و مهربانِ خدا
اشک شوق در چشمش جمع شد که هر چند این عاشقِ خفته ى ما از انتظار نمى داند و خودش مى داند که دلش تنگ نشده و بیقرار نگشته...

امّا به رسم #مثبت بودنش
نیمه ى پر لیوانِ دلِ تو را مى بیند 
و چه مى شود وقتى تو خوابى و او به پلک هاى منتظرى چون تویى  که دوست دارى منتظر باشى نگاهِ پدرانه مى کند...

تصور کن، همین؛
شاید 
فقط شاید
راست باشد
خبرى باشد و #مرد_تنهاى روزگار
به یادت باشد

و حالا که #جمعه سرآمد و نیامد
با دلى #محزون #امید به #هفته ى بعد داشته باشد و باز هم #عزیز خدا #منتظر؛ 
و چشم به صبح جمعه و #گوش به نداى #آسمان!