دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

از عشق ورزى تا عاشقى


‎عاشقى حال خوبیست؛ حتى عاشق نمایى شهر دلت را بهم مى ریزد؛ بار کج است؛ مى خورد زمین یک جایى امّا حالت را دگرگون مى کند، حال خوبیست؛ عاشق نمایى که بکنى بعدها که با صورت و دل خوردى زمین حداقل برایت درس عبرت مى شود ... امّا به چه قیمتى؟ به قیمت رنجیده شدنِ محبوب؟


‎وقتى با دلت بخواهى بازى کنى و ندانى این دفعه عاشق مى شوى و واصل یا مثل همیشه عاشق نما و آزاردهنده، مایه رنج و شرم، دیگر جرأت نمى کنى حرف از عشق و عاشقى بزنى، امّا آخر این جهان که بر عشق استوار است بخواهى نخواهى وارد میدان عشق شده اى، از همان روز اول؛ از آن روز که قلبت تپید همراه قلب مادرت و صنوبر داشتى و از سر و دست و زبان خبرى نبود.


‎خلاصه از همان اول برایت پُل صراط عاشقى گذاشته اند و قلبى که مى تپد و خبر ندارى قرار است چه ها بر سر این دل بیاورى و چه بر سرِ روزگار این دل بیاورند!


‎یک طرفش بهشت وصالِ یاد است و همنشینى و طرف دیگرش آتش فراموشى و سر به هوایى!


‎یک طرفش عاشقى است و دلدادگى و آن طرفش غفلت و عاشق نمایى


‎غفلت خود آتش است و رنگ تلخى از واقعیت دارد، امّا امان از عاشق نمایى، این که ... این که فکر کنى حوض کوثر است و نهر پردیس و لب جوى آب و همه اش باشد سراب و اى کاش فقط سراب ...


‎امّا عاشق نمایى همه اش هم بد نیست، گاهى بهشت یار را مى بینى و مى روى به سمت یار و امان از غفلت، این دیگر نوبر است، جا دارد گیج بشوى، نسیم بهشت مى وزید و عطر یار مى آمد و حالا رسیدى به سراب ...


‎این طور که شد، اگر عمرى هم عاشق نما بوده باشى، باز دلت هواى عشق مى کند که شاید این بار عاشق شدى، عاشق یار، بدون خر و بار کج!


‎راه دیگرى هم ندارى، چاره ندارى، خلاصه مضطر شده اى و باید بر خدا توکل کنى در این عشق اضطرارى و عاشقى و بیچارگى!


‎باید شکست را بپذیرى و دست را بر زانو بگذارى و یا على بگویى و راه بیفتى و دوباره ماهى بگیرى، ماهى سرخِ تازه که هر وقت از آب بگیریش هم تازه است و هم بى سر و صدا ...


‎عاشق نمایى اگر درس شد، دلدار هم دلش التیام مى یابد، دعا مى کند خالص شوى، این بار فقط براى یار ...


‎وقتى بدانى مى شود عاشق نمایى ات، بشود پلّه ى عاشقى و دل به دست آوردن هایت، بخشیده شدن هایت، مرهم شدن هایت، واصل شدنت، شجاع مى شوى و ترس را کنار مى گذارى، و دوباره زمزمه مى کنى نام یار را، شاید این بار دیگر عاشق و صبور ماندى، شاید این بار وسط هاى راه دلش را نشکستى، شاید بى معرفت نشدى ...


‎ماه وقتى نزدیک است تمام شود، یار جانت از تهِ دلت فریاد مى زند برخیز نومید نشو، عشق بورز!


‎مهربان مى شوى با صداى مهربان ترین موجود هستى و گل به دست مى گیرى و پا در چمن مى گذارى ... نه ... از کنار چمن، تماشا کُنان راه مى افتى، با چشمانت آن قدر گُلِ تماشا مى چینى تا نرگس ببینى ... بچینى و زمستان سرت بشود گلستان.


‎ماه شب چهاردهم که مى دمد، دلت خوش مى شود، نه به عاشقى هاى خودت ... به مهربانى، مهروزى و چشم پوشى عزیزت، به این که اصلاً به رویت نمى آورد و دلت را نمى شکند، جورى نگاهت مى کند که انگار عاشق بودى و دلش را نشکستى و حالاست که از این همه بزرگوارىِ محبوبت اشکت بلغزد و زانویت بلرزد و بیفتى پایش و نگارِ خوبت دوباره دستت را بگیرد ... انگار نه انگار