دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

او مثبت نبود تو چرا؟


یافتم ... یافتم ... فرمول جدید!
فرمول جدیدى براى آدم هاى مقصر زندگى ام پیدا کرده ام
همان ها که منفى هاى زندگى ام را همیشه گره زده بودم به آن ها
همان ها که همیشه در من محکوم بودند و آدمِ بد قصّه، ظالم ها، بى توجه ها، عصبانى ها، خودخواه ها...

آن ها که همیشه در ناخودآگاهم منفى هاى وجودشان را به خود سرایت کرده مى دیدم!

این بار به خود آمدم
که درست «او مثبت نبود... تو چرا؟ »

آن روز پیشانى اش را منفى گرفته بود و مثبت ها پشت سرش خودشان را پنهان کرده بودند...
تو آن روز چه؟
روى پیشانى ات مثبت نقش بسته بود؟
چه شد که منفىِ پیشانى او بر مثبتِ پیشانى ات غلبه کرد؟
آیا انرژى مثبتِ تو کمتر بود که از منفى او شکست خورد؟
چرا آن روز تو و خودِ تو... منفى وجود او را جذب کردى؟
آن روز ابتکار و خلاقیت و هوشت کجا رفته بود؟
که منفى او را نگیرى
یا مثبت او را جذب کنى
یا کمى، فاصله ات را بیشتر کنى
که از تیر رس منفى هاى ذهنش در امان باشى
ایستادى و منفى گرفتى و منفى دادى و شد منفى باران...
آن روز یک ساعت یا کمتر فاصله نگرفتى و با زمان کنار نیامدى و امروز از زمانه گلایه مى کنى و از مقصرهاى روزگارت؟
و حالا دلت فرسنگ ها فاصله گرفته از این مقصرها و مدام آه مى کشد؟
پس فاصله هم در وجودت بود؟
آن هم فرسنگ فرسنگ و سال به سال؟

هنوز هم دیر نشده!
برخیز و لا اقل در شهرِ درون خودت، برگرد به خیلى خیلى قدیم ها...
انرژى هاى منفى را مثبت کن
لااقل در ذهن خودت
اگر نشد مثبتش کنى منفى ها را پس بده!
انرژى هاى منفى، مهمان هاى ناخوانده، بیمارى هاى مُسرى.

برگرد و نگذار زخم هایى که در همنشینى و همراهى پدید آمده، پدید آید...
برگرد تا از همین حالا
دیگر دمل چرکینى نباشد
برگرد و نقاشى کن و خیلى آرام از کنار مقصرها بگذر؛ با ابتکار خودت؛ با خلاقیت و آفرینش خدایى ات 
و به خود آفرین بگو:
حالا مقصّرى ندارى و درگذشته ات، یک نقطه ى منفى کم شده
یک مقصر و یک تقصیر کم شده و از حالا مثبت است که هست
مثبتى که حالا در گذشته ات خلق کردى
و تو از حالا
نهالى کاشته اى
همین حالا
و همین حالا
اوّلین میوه شیرین درختِ خودشناسى را بر دهان دل بگذار
آرامش را...