دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

نامه پادشاه از ما بهتران


تصور کن
تصور کن پیکِ لبخند بر لبى آمده و بسته اى آورده!
کارِ پست چى مى کند امّا نگاهش برادرانه است و لبخند مهرش مادرانه، بزرگوارى اش پدرانه و چند لحظه با تو بودنش کنار درِ خانه ات، جانت را پر از امید مى کند و امروز صبحِ تو را روشن ...

از پیک و بسته ى ارسالى اش پیداست که فرستنده از ما بهتران است، بسته اى چوبى که با زیباترین گلهاى تر و تازه تزیین و هنرمندانه تراشیده شده، رنگ و نقشش دلت را مى برد و عطرِ پیراهنِ پیکِ مهربان هم با آن درآمیخته، بسته را که مى گیرى انگار دستانت باغِ بهارى هدیه مى دهد به قلبِ تو در همین مختصات کوچک؛ آهسته آهسته از خود بى خود مى شوى از این بهار که در زمستانِ جانِ تو افتاده و شیدا مى شوى که مرا چه شده ؟ امروز چه روزى است؟ مگر چه کرده ام که چنین پیغامى از برایم آمده و چنین هدیه اى و سر از پا نمى شناسى که ببینى چه کسى و چه چیزى برایت فرستاده با این همه ذوق، لطافت، هنرمندى و زیبایى ...
دلت نمى آید پیکِ مهربان با آن نگاهِ غریبانه و آشنا را رها کنى و کنجکاوى و عطر بسته چوبى هم که مست کرده تو را و واله ... آن هم اوّل صبح

یک سال است کسى از تو سراغى نگرفته بود و افسرده و پژمُرده شده بودى و دلشکسته ... 

با چشمانى خوابالوده رفتى دم در با سر و رویى بهم ریخته و حالا دگرگون شده اى ... نکند اشتباهى رخ داده

تصور کن، همین

آن زمان که پست چى مهربان، محترمانه نام تو را مى بُرد و دانستى که بله انگار اشتباه نشده، منظور این آقاى از ما بهتران تو هستى، خودِ تو

تصور کن، نشسته اى گوشه ى خانه ات که حالا شده گلستانى با بوىِ بهارْمستِ این هدیه ... و مى خواهى این هدیه ى چوبى را بگشایى، به دنبال درش مى گردى ... دستانت با دلت مى لرزد ... پر از انرژى و امید شده اى؛ مراقبى نکند خراشى بردارد این بسته ى چشم نواز، فاخر و شاهانه ...

به هر تدبیرى با آن حال وصف ناشدنى باز مى کنى بسته ات را ... بله بسته ى رؤیایى خودت را ...

در آن گوهرى است راز آلود، روشن، لطیف، ناشناخته و براق ... معلوم است ارزشمند است و گرانقیمت آن قدر والاگُهر که یقین مى کنى در شهر جواهرى بهتر از این نیست که نیست ...

تصور کن
باورت نمى شود... به خویش مى گویى نه نه ... اینها همه خواب است و خیال و براى این که مطمئن شوى از این بیدارى و خوشبختى مى دوى به سمت حوض حیاط و بر سر و روى خویش آبى مى زنى و مى بینى که نه ... انگار خواب و خیال نیست و همه اش واقعیت است، حقیقت 

دوباره به سمت آن بسته مى روى و گوهر را بر مى دارى و در دست مى گیرى و دلت نمى آید از خودت جدایش کنى از بس دلنشین و خواستنى و عاشق شدنى است ... از بس الهام بخش است و "حال آدم را خوب کنْ" که بى وفایى مى دانى بروى سراغ بگیرى از جواهرفروشان شهر تا چند و چون کنى ...

بسته را که مى نگرى زیر آن گوهر پاکت هاى نامه اى مى بینى که نگارگرى اش را هنرمندان برتر تصور توانند و بس ... نامه بر روى نامه ... ؛ یکى از آن ها را بر روى چشم مى گذارى و مى بویى و با امیدِ امیدوارتر شده باز مى کنى و مى خوانى...

واااى خداى من ... نامه از کیست؟ 
از پادشاه سرزمینى است؛ از قدرتمند و ثروتمند و دانشمندترین و البته مهربان ترین پادشاهِ روزگاران... براى تو با دستخط خودش نوشته ... تو را به اسم خودت خطاب و دعوت کرده که بروى پیشش تا هر چه مى خواهى پیش کش کند...

تصور کن...
نامه دارى
از پادشاهى، رئیس مملکتى، از آن رئیس هایى که قدرت و سلطنت و ریاستشان تمامى ندارد

و حالا قرار است بروى به سرزمینش، به کاخش ...
تصور کن چگونه مى روى؟ با چه حالى؟ با چه سرعتى؟ چه مى خواهى؟ و از برایش چه مى برى؟ و چگونه سخن مى گویى؟

...
خداوندا ...
اى لااله الا اللهُ المَلِکُ القُدّوس
اى او که پادشاهى اش واله کند و شیدا اى یگانه اى که مقامِ قُدسى اش پاک از تخیل غیر اوست
پناه بر تو
تو همان پادشاهى و آن گوهر اهدایى این جان است جان

ببخش اگر دارا، توانا، بزرگوار و بخشنده بودنت را ندیدم

تو دانى جز گوهر جان که خود بخشیدى چیزى در کف ندارم
مرا کرامتى بخش
و همتى
که پیش کشى ام هدیه ى ارزشمندِ تو باشد
نه اینکه خداى ناکرده باز از بى ادبى ام باشد ... نه
از این که چیزى ندارم جز جان ...
که بیاورم
چیزى جز اراده و ارادت هاى این جان که همه را تو دادى با آن جان! اى جانِ جانان...
خدا جان...
گفتى بخوان ... خواندم ... مرا بپذیر و آنسان تربیتم کن که لایق شهروندىِ سرزمین تو باشم ... از دل خداى من باشى و از جان بنده تو بمانم ...
اى رب ...