دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

وقت دیدار


می رسد صبحی، که او را با عنایاتش ببینی جان من!

وقت رفتن، فاش می گوید:

سلامی را

کلامی را

پیامی را

که باید از دلی بشکسته می گفتی، نگفتی

سلامم را دهد پاسخ!

و پیغامی رساند از من و رازم و گوید:

بابِ من او بود کاو، کس،

در سلامی پیش او سبقت نمی جست و منم فرزند او

بعدِ آن گریان شوی

بعدِ آن گریان شوم

از تمامِ آن چه کردم غیرِ یادِ یارِ بارانم، پشیمان می شوم

.

.

.

این خدا می داند!