می رسد صبحی، که او را با عنایاتش ببینی جان من!
وقت رفتن، فاش می گوید:
سلامی را
کلامی را
پیامی را
که باید از دلی بشکسته می گفتی، نگفتی
سلامم را دهد پاسخ!
و پیغامی رساند از من و رازم و گوید:
بابِ من او بود کاو، کس،
در سلامی پیش او سبقت نمی جست و منم فرزند او
بعدِ آن گریان شوی
بعدِ آن گریان شوم
از تمامِ آن چه کردم غیرِ یادِ یارِ بارانم، پشیمان می شوم
.
.
.
این خدا می داند!