پروردگارا، اى یار
یاریم کن
در گرفتن افسار اسبِ اندیشه
اندیشه اى که رام تو باشد
و زانو بزند در درگاه پرستش تو
اندیشه اى که
مُدارا کند
با آفریده هاى تو
و همراهى نماید با خشنودیَت
اندیشه اى که با نیک اندیشى به خویش مهربانى کند و آرام گیرد
و بد نیندیشد
اى مهربان
بارانِ مهربانى در این سر بباران
و اى قلب
جریان بده آن مهرِ پیشکشِ سر را در بند بند هستى این تنِ همسایه ى اندیشه
پروردگارا، اى یار
یاریم کن
که آفرینشت را
از سر حکمت بینم به حکم آن که هنوز نومید نشدى از ایشان و هر روز روزیشان دهى حتى اگر فراموشت کنند
و نفس نفس به ایشان هدیه دهى و هنوز فرشته هاى عزیزت را همراهشان نگاه داشتى و از دیروز و فردا و امروزشان مى دانى آن چه نمى دانم و هنوز بداندیش هست و کافر و پوشاننده ى حقیقت و ستمکار به خویش و اندیشه ى خویش راه مى رود و اجازه دارد بیندیشد و بگوید و رفتار کند
و از فردایش تو خبر دارى و من از لحظاتى پس از این از خود بى خبرم اى خداى خیر و خَبر
پروردگارا، اى پادشاه و اى دارا
از آن گنج که به شهان و سلاطین، دادى
قطره اى از مُلک و ملکوتِ پُر شکوهت
آن ده که آن به
پادشاه سرزمین اندرون خویشم کن
پادشاهى مهربان و توانا
بخشنده و شکیبا، پرشکوه
دارا و دادگر
تا هر آفریده اى که در سرزمینِ جانم گام نهاد
شایسته ى بردگى و بندگى ات با او رفتار کنم
و به شُکرانه ى پادشاهى که تو دادى
به یارىِ وزیرى دانا
دانایى ورزم و آنسان که تو خشنود مى شوى بیندیشم
و بر این اسب رام، آرام بنشینم
و شیرِ بیشه ى اندیشه چون مُنجیانه از براى تو سرِ غرّش گرفت
چون گرگى بى رحم ندرد و آتشى نیفروزد آنسان که پناه بر تو از بیشه نماند جز انبار سیاه زغال و آتش
اى او و اى زندگى و لطافت همه وام دار او
چنان کن چون غزال هاى تشنه ى این سر، در دشتستان آن چریدند
چشمه سارانى باشد و جویبارانى و برکه اى از برکات ربّانى
و آهوانِ دشتم نظر بلند در چمنستان بنگرند و بدوند
پروردگارا، اى سلطان
سُلطانم بخش
سلطنت همین خانه ى سر را
همین بالا نشینِ تن را
و از چشمه ى عادات،
نظم و مهربانى و نیکى را بدو ارزانى دار
تا همواره آن باشد که تو پسندى
اى دائم و اى ماندگار
اى یار، اى مهربان، اى سلطان، اى جاوید، اى مالک، اى بینا و شنوا و توانا
اى آفریدگار
و اى پروردگار