دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

وقتى از روزگار یار بیخبرى


وقتى عزیزِ دلت را زندانى کرده باشند

شبیه آن زندان هاى مخوف بغدادِ عصر عباسیان

و حالا مدام نامه ى عاشقانه ى لیلى و مجنونى بنویسى

و پاسخ ندهد

از حال دل خودت که خبر دارى

امّا به قربان دلش شوم که شاید ...

شاید نگران باشد

آخر نکند نومید شوى و گوشه اى گزینى و دیگر فقط به او نیندیشى

نکند ... یار دیگرى گیرى

نکند ... بروى، عاشق شوى و یوسف فروشى کنى به زرِ ناسره

و بفهمى تا به امروز خوش خیالى مى کردى بغداد امن است و امینِ دلت در امان 

مى خواهى از برایش، هاى هاى گریه کنى 

براى او که نه 

براى خودت

براى وقت هایى که دلت با صداى مرغ همسایه تپیده بود و غاز دیده بودش 

و طاووسِ بهشتى ات

در زندان مخوف بغداد

مدام دعایت مى کرد

خدایا

عشقم را مگیر از او

بیچاره گناه دارد

همین که فاصله دارد

همین که نمى شناسد

همین که از حالِ دلِ من خبر ندارد

همین که تنهاست

همین که نمى داند اگر پاسخش دهم چه بلایى بر سرش مى آورند و زندان بان ها چگونه یار جانش را شکنجه مى کنند

خدایا

همین که

دلش با نواى کلاغ مى لرزد ترحم دارد این یارِ کلاغ دیده ى طاووس ندیده ى ما

همین که گمان مى کند هر مرغى طاووس است و نیست ...

هنوز دعایت مى کند

شاید به این خاطر که

کلاغ را هم به سبب پرنده بودنش بزرگ داشتى

و کسى که پرنده دوست بود

طاووس را که ببیند

از شرم آب مى شود مى رود زمین 

شاید به خاطر همین آخرین جرعه ى این جام تُهى است که یارِ عراقیت را دوست دارى

شاید همین اندک آزرم مانده در جام است که روشنت مى کند

چراغ مى شود و سایه مى بیند

سایه ى دستان رو به آسمانِ عزیزِ جانت را در آن دور دست ها

...

وقتى یارى داشته باشى که یقین کنى زندانى شده

به نواى دلت اعتماد مى کنى

که هنوز دوستم دارد

گرچه پاسخم نمى دهد

و حالا این طورها که شد

جمعه به جمعه که نه

هر لحظه

به یاد نگارت مى افتى

که جانم به قربانت

خدا کند جلّاد تازیانه ات نزند

و خبر نیاورد

که به دیگرى اندیشیدم جز تو

و اگر نگفت

قاصدک کامل بگوید

که لحظه اى بوى تو آمد

که لحظاتى در دام غیر تو افتاد

...

خدا کند بفهمى که یارِ بغدادى

دوستت دارد و خوب است و همانى که مى خواهى

مهربان و همراه و بیدار و دلدار

آن وقت فرسنگ ها دور از او

در دل چراغ روشن مى کنى

که او که آنى دارد به این چه نیاز دارد

آن وقت وقتى مى خواهى آب بنوشى

آب را بر سر آب مى ریزى

که ... خدایا سیراب شوم و خبر ندارم که او لب هایش خشکیده یا نه؟

وقتى یارى خواستنى داشته باشى

هر چه صدایش کردى و جوابت نداد

به یاد زیبایى اش مى افتى

و دل مهربانش

و برایش بهانه مى تراشى

که ... هنوز دوستم دارد

و حالت خوب خوب مى شود

فقط قرار ندارى

که ... کى درِ زندانِ بغداد گشوده مى شود

یا آرزو مى کنى، شبیه او شوى تا تو را هم ببرند ...