دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی! ذاکری،

ماه که تمام مى شود


ماه که تمام مى شود، صبرت هم باید تمام شود دیگر؛ مى گویند صبر که تمام شود، غصه سر مى آید، مراد دل هم مى رسد.

شاید یک چیزى گوشه ى دلت یار را نامهربان نقاشى کرده، مى ترسد از او، مى گوید: دلتنگم، کجایى؟ بیا، مى گوید: دوستت دارم، مى گوید: تو خوبى امّا ... آهسته شیطان گولش مى زند: نکند نبودنش هم خوب باشد، نکند مهربان نباشد؟!

نکند، بودن با او دردِ سر بیفزاید؛ این طورها که شد، دیگر نمى نشینى زل بزنى به ماه، مثل آن ها که در شبى مهتابى، مادرى مهربان از دست دادند ...

و چه غمناک، پدرى داشته باشى، همرنگ نسیم، به گرماى آفتاب در سرماى زمستان، آن وقت حالا که بزرگ شدى آن قدر شیطان و شیطانک ها بدش را گفته باشند که دلتنگِ پدر نشوى ... دستِ گرمش در دستانت را خارِ مغیلان وصف کرده باشند و چشم مهربانش را پناه بر خدا نامهربان.


بعضى چیزها از یتیمى بدتر است، یکى از آن ها، این است که روزگار بى معرفت و نمک نشناس تربیت کند آدم را ... و به منّت عینکى هدیه دهد که مهربانترین ها را سیاه ببینى و دلت تنگ نشود ... بعضى مصیبت ها، از مصیبتِ تن دلخراش تر است؛ مصیبتِ دل سنگ شده و غافل حتماً از آن هاست ... دلى که به خیالش مَرد شده باشد و دیگر گریه نکند.