دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی!
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی!

اى غنچه ام

 

ای غنچه ی پنهانِ من

ای یادِ تو در جان من

امروز دلتنگِ تو ام

 

تا واژه ی دلتنگی ام از سر گذاری می کند

چشمم چه شبنم می شود

اشکم گریزان می شود

امروز دلتنگ تو ام

 

امروز یاد آورده ام

آن روزهای در خیالت بودنم

ای مهربان!

از آن زمانی که به دل دیگر نه هر روز آمدی

از آن زمان دلتنگ دلتنگ تو ام

 

اشکم گریزان می شود

دستم چه لرزان می شود

ای دادِ من شرمنده ام

از اشک هایی که به جز یادت فرو انداختم

 

جانان من

دلتنگِ دلتنگ تو ام

 

یادِ تو هست؟

شب ها به یادت چشم بر هم مى زدم؟

وقتی که چشمم باز می شد یا که نه

وقتی که هشیاری مرا از خواب بیرون می نهاد

نام تو را بر لب هویدا ساختم

می ساختم

روزم دوباره مژده ی آغاز فردایی بداد

ای جانِ من دلتنگِ دلتنگِ تو ام

 

ای جان میانِ عاشقان

دیدی کسی تنها تمنّای خیالِ یارِ زیبایش کند؟

یا آرزوی دیدن خوبش به رؤیایش کند؟

یا دیده ای در دل بگردد تا که پیدایش کند؟

 

ای خوب من

آن روزها در دل خیالِ بودنم پیشت

تمام آرزوی این دلِ افسرده و غمگین بود

یا دیدنت یک لحظه جایی

لااقل بی صحبت و بی پرده در این سینه بود

آن روز می گفتم اگر هم صحبت خوبم شوم

دستِ دلم گم می کنم

پای سرم گم می کنم

یا ترس دیواری که از شرمندگی

در آستانش بر سرم ریزد

غریقم می کند

 

با این همه آماجِ مهرت

شوق دیدار تو ام

لبریز کرد از جامِ مشکینِ دلم

 

یاد تو هست؟

هر کس که نامت بر زبان زیبا هویدا می نمود

در دل سرا می دادمش؟

هر کس قدم در راه تو می زد

دلم دیوانه اش می گشت و مست

گاه آن قدر مفتون آن کس می شدم

تا یادِ تو

ای دادِ من

در سینه ام کمرنگ می شد

غنچه ی مهرت درون سینه ام

پژمرده و دلتنگ می شد

 

یادِ تو هست؟

دیگر قرارم شد

که نامت پیش هر کس باز و بی پروا نگویم

تا که آن هُرم محبّت

آتشِ بازارِ گرمی کسی جز تو نگردد خوبِ من؟

 

ای خوبِ من

ای غنچه ی ده قرنی ام

خورشیدِ پشتِ ابرِ چارده قرنی ام

یادت چه زیبا می کند

دل را گلستان می کند

جان را مهستان می کند

یادت مرا امّیدِ بودن می دهد

امّیدِ رفتن می دهد

امّیدِ ماندن می دهد

یادت مرا چابک سوار دشت خوبی می کند.

یادِ تو چشمانم چه سویی می دهد

 

وقتی که یادت می کنم

دستم قلم بردار و رقصان می شود

وقتی که بوی غنچه ات

در سینه افتان می شود

در سینه خیزان می شود

تنها تو را خواهم

هوای وصل تو

سیمای ایمان می شود

وقتی که در یادِ منی پیشِ منی

یا بهتر این:

در آفتابِ داغِ پایانِ زمان

در سایه ات با چشم دل چندان تماشا می کنم

آن گونه ات

آن چشم های تیره ی آن چهره ی روحانی ات

آن قامتِ موسائیت

آن تیرِ مژگانِ سیاه و ابروانِ طرحِ ایزدکاریت

آن دم تنفّس می کنم

در بوستانِ مهر تو

با انتظاری که کشد

بیماری ام

در هجر تو

از آن دم عیسائیت