دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی!
دلنوشته ها

دلنوشته ها

به دلِ علیرضا خوش آمدی!

بوى دود

 داغ ما تازه میشود

هنوز بعد از ١٤٠٠ سال داغ ما تازه مى شود

وقتى صداى ناله ى زنى را مى شنویم
وقتى فرشته اى به زمین مى خورد اندوهمان بیشتر مى شود
وقتى کودک پنج ساله اى معناى درد و رنج و مصیبت را زودتر حس مى کند 
باز بغضمان مى ترکد

وقتى مادرى در کوچه اى غریب سیلى...
... نه! دیگر جهان ندید غریبه اى بر فرشته ترین آن هم پیش چشمان مردترین و غیورترین کودک جهان سیلى بخورد ... آه

هنوز هم داغمان تازه مى شود وقتى دادگاه جهان، فریادگاه جهان
بى صدا از کنار زجّه هاى مظلومه اى بى صدا، حکم برائت کفتارها را صادر مى کند

هنوز داغمان تازه مى شود وقتى در دستان بى رمقى دستاس مى بینیم
هنوز وقتى کودکى تنها و بدون آغوش گرم مادر مى بینیم
هنوز وقتى مادرى شانه مى زند گیسوى دخترکش را
وقتى خواهر و برادرى با هم مى گریند
وقتى مادرى نرفته دلتنگ مى شود

وقتى زلزله
وقتى آوار را

وقتى حسادت...
حسادت به سلامى ناب...
حسادت به محبوب خدا شدن را
مى بینیم...
مشتى با چنگک ناخن هایى بى رحم
قلبمان را چنگ مى زند و مى فشارد...

هنوز وقتى سخن غاصب و غصب و سند و باغ و عزّت مى شود
باغ جانمان مى خشکد

هنوز...
هنوز وقتى
مردى هیچ ندارد که بگوید
وقتى پهلوانى را از پشت مى زنند
وقتى شرمندگىِ بازوستبرانِ جوانمرد را مى بینیم...

وقتى از مردى مى شنویم که شبى بر مى گردد و خانه و بستر خالى بیمار جوان مرگش را با آه نظاره مى کند... 
بستر را جمع مى کند تا کودکانش دیگر جاى خالى مادر را نبینند
و جامه هاى شبِ مهتاب را در پستوى جامه هاى روزِ آفتاب مى گذارد و تنش مى لرزد و کسى نیست که به فکر او هم باشد به جز خدا...  
وقتى هق هق مى گیرد وجودش را و بر لب خویشتنِ خویش  مهر مى زند...

وقتى فرشته ها به رسم قانون زمین
دست بر دست گذاشته اند و در حسرت کاستن درد خوب ترینشان هستند... جگرمان کباب مى شود

هنوز وقتى دستِ بسته اى با طناب مى بینیم
هنوز وقتى کرکس و کفتار بر سرِ آهوان صحرا مى بینیم
طاقت، کمرش مى شکند

هنوز وقتى حق، ناحق مى شود
هق هق گلو را پاره مى کند

هنوز آن زمان که استخوان در گلو مى مانَد و خار در چشم مى آزارد و کسى ندارى غیر از خدا و خواهشى ندارى جز چشمى خون بار که صبح و شب لاله را سیراب کنى

دیگر فاجعه برایت مى شود واژه اى که فقط یک جا معنا مى شود
حتّى وقتى کربلا مى شنوى
وقتى از زندان بغداد و حجره طوس و افتادن دستار صادق مى شنوى،
وقتى جنازه اى تیر باران مى شود
بر فرقى ضربتى مى خورد
و غل و زنجیر شانه ها را مى آزارد
و خار بر پاى کودکان مى خلد و دختر بچه اى دق مى کند از دیدن پدرى که با او حرف نمى زند
وقتى خیمه ها آتش مى گیرد
وقتى بوى دود
وقتى فرار دخترکان دامن سوخته را مى بینى
وقتى جهان همه آتش مى شود

وقتى وقتى وقتى ... وقتى فاجعه مى شود ... وقتى بوى دود مى آید

همه اش لهیب هیزم هاى در خانه ى وحى را مى بیى

و مگر فاجعه جز جسارت است بر فاطمه...
مگر فاجعه جز لحظه اى غم نشاندن بر دل فاطمه است
دیگر... مگر شعله ... خانه ... آه

هنوز داغمان تازه مى شود
وجودمان را آه مى گیرد
و مدینه از آن دود خلاصى نمى گیرد که دنیا نمى گیرد
هنوز بعد از ١٤٠٠ سال بوى دود مى آید و از اظهار این دود باز داردم بى احساسى که شعور این دود ندارد و نفس مى کشد و ملامت مى گذارد!

در این دود در شک بازى مى کنند که:
"بل هم فی شکٍ یلعبون"
که انتظار... تا آن زمان که آسمان دودى آشکار آرد:
"فَارْتَقِب یومَ تَأتی السماءُ بِدُخانٍ مُبین"
که زمان عدالت فرا رسد:
"یَغشى الناسَ، هذا عذابٌ الیمٌ"

برخیز مرد دوران
هنوز داغمان تازه است
تا از آن آتش
اخگرى گیرى
و بسوزانى
آن که سیب بهشتى احمد را فاطمه ى على را سوزاند!

برخیز... یا قائم آل محمد

اللهم عجل لولیک الفرج...